داستان یک روانی خوشبخت



نمیدونم این فیلم چی داره که من بار اولی که می خواستم ببینمش وسط فیلم دقیقا جایی که میدونستم قرار چی بشه لپتاپ رو بستم تا یه سال بعد، روی تخت ولو بودم در آرامش هر چه تمام تر با اینکه متوجه نبودم چی دارم میبینم و یه جورایی انگار درست و حسابی حواسم به فیلم نبود. 

شب که داشتم به داستان فیلم فکر می کردم قلبم درد گرفته بود و یه حس خیلی خوبی داشتم که انگار دارم یه زخم قدیمی رو پوست پوست می کنم. کل ایده ی فیلم انقدر فوق‌العاده بود که نمی تونستم فرض کنم که دارم یه فیلم معمولی رو می بینم.

چیزی که این فیلم رو برای من منحصر به فرد می کنه، قصه ی قضیه است. این قصه شاید کامل ترین و زیباترین قصه ای باشه که تابحال من شنیده بودم. 


ساعت رو نگاه می کنم، عقربه داره هشت رو نشون میده، من نیم ساعت دیگه جلسه ی مشاوره دارم، نگاهم رو زیر پتو می برم و پتو رو میارم بالاتر، به خودم میگم که تو می خوای بری بشینی یه ساعت حرف بزنی که حالت خوب شه؟ من یه پیشنهاد دیگه دارم، از خوابت نزن و دوساعت بخواب . 

حس آدمایی که شکست عشقی خوردن رو ندارم خدایی، حس افسردگی ناشی از ظلم و تحقیر شدن رو دارم. خیلی مهمه که انسانیت کسی رو زیر سوال نبری، خیلی مهمه که در پرسش محترمانه پاسخی مبهم و غیر اخلاقی ندی، خیلی مهمه که وجدان داشته باشی و بدونی ازت حساب می کشن بابت هر برخوردی که کردی. وقتی جوانمردانه بازی می کنم و حریف شرافت نداره نمی تونم بگم که بازی رو باختم یا شکست خوردم. می تونم بگم که ارزشش رو نداشت، ارزش این همه زمان و احساس و تلاش!!

 در نهایت هم برنده ی اصلی منم چرا که بازی ای که در وسطش قطع میشه، یه قاضی درست و حسابی داره که مو رو از ماست می کشه و من عمیقا دلم می خواد که بازگشت غرور و شرافتم رو ببینم، حس تحقیر رو یادم بره و عمرم بهم برگرده . دوس دارم ببینم حساب و کتابی هست. 


واسه اومدن زمستون لحظه شماری می کنم. نه که به اندازه ی کافی سرما ندیده باشم یا که مهر پر مهری به دلم نشسته باشه نه. دلم یه خواب زمستونی می خواد که بگم فکر زمستونم بوده تا حالا. بعضی غما رو نه میشه شست نه میشه با فیلم و سریال روفوش کرد. باید صبر کرد و صبر کرد و یا نه خوابید. خواب خیلی خوبه! احتمالا اولین خرسی که به فکر خواب زمستونی افتاد دل پر ملالی داشت و سرمای زمستون رو بهونه کرد.

یه دستمال گرفتم دستم و گرد و خاکش رو گرفتم. حالا وقت خواب زمستونیه . 

خیلی دوست داشتم مثل سایر وبلاگ هام یه شیفت دلیت بزنم روی اینجا و بذارم و برم اما نشد. چرا چون حس می کنم می تونم پست های قبلی رو نگهدارم و بگم که فالواقع کسی که داره می نویسه دگ یه شخص دگ ای هست و مشکلی هم با نوشته های پیشین و قصه های گذشته نداره. 

 

از همین الان صدای منو از کالیفرنیا می شنوید آمریکا(الکی) اما جایی خارج از ایران. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها